پایش را آرام بلند کرد و جلوی پای دیگرش گذاشت؛ درست مماس به مماس؛ پاشنه به پنجه؛ ته را به سر. باریک بود. خیلی باریک. نباید تمرکزش را از دست میداد؛ نباید.
چرا داشت راه میرفت؟ نمیدانست. یک قدم دیگر. جلویش را نگاه کند؟ نه نه، نباید تمرکزش را از دست میداد؛ نباید.
دلش درد میکرد.حالت تهوع تمام فضای داخل بدنش را درهم میفشرد. یک قدم دیگر. بوی گند فضای اطرافش را پر کرده بود. باید قدمهایش را تندتر میکرد؛ نه نه، نباید تمرکزش را از دست میداد؛ نباید.
زیر پایش آتش میخروشید. حرارتش را کف کفشهایش احساس میکرد. شاید باید خودش را رها میکرد تا به دل شعلهها کشیده میشد؛ حداقل شعلهها قبولش میکردند. نه نه، نباید تمرکزش را از دست ...
قطرهاشکی روی گونهاش سرید و به اعماق جهنم زیرپایش چکید. چرا گریه میکرد؟ نمیدانست. چرا راه میرفت؟ نمیدانست. جلوتر چیزی جز جهنمی که زیر پایش بود در انتظارش بود؟ ...نمیدانست.
دستهایی را از پشت روی کمرش احساس کرد. او را بغل میکردند...از پشت میکشیدند. پسشان زد.
دستهای را از پشت روی گردنش احساس کرد. او را خفه میکردند...به عقب میکشیدند. پسشان زد.
چرا اینقدر تلاش میکرد که تعادلش را حفظ کند؟ چرا؟ چرا؟ چراااا؟؟
جیغ زد. با تمام وجود جیغ زد. گوشهای خودش کر شدند؛ جیغ زد. در سرش جیغ میزد. نگاهش را از روی قدمهایش به روبهرو دوخت؛ به امید نگاهی دیگر. به امید نگاهی از امینت. تا ابد سیاه. تا ابد خطی برروی جهنم.
چشمانش را بست و پایین پرید.