دستان لرزان خود را تو تشت میبرد و پارچه را بیشتر چنگ میزند. بخار هوا دیوانهوار از دهانش خارج میشود. صدای وحشناک برخورد دندانهایش در سکوت سرد شب طنین انداخته است. زیر لب میگوید: باید پاکش کنم... باید برود.... باید...
و سفتتر به پارچهچنگ میزند. تقریبا نیمه عریان است. پارچهای که در دست دارد، تنها دارایی اوست. تنها لباسی که تا آخر عمر خواهد داشت. زیر لب میگوید: چرا پاک نمیشود... باید پاکش کنم...باید..
لباس سفید خوشگلش...لباس سفید بی نقصش....چرا باید به لکهی خون آغشته شود؟ چراا؟ او را قاتل نامیده بودند. قاتل نبود. او را ناپاک نامیده بودند. ناپاک نبود. او را گناهکار نامیده بودند، گناهکار نبود. او را کثیف نامیده بودند، کثیف نبود! سر انگشتانش از شت و شوی بی وقفه زخم شده بودند. صورتش از اشک خیس شده بود و دستانش میلرزید.
در روستای همیشه سفیدشان، اشتباهی در جایی قرار گرفت که لباسش کثیف شد. کنجکاوی، زندگیش را برای همیشه برباد داد.کاش آن روزی که گاوها را سرمیبریدند، گذرش به آن کوچه نیفتاده بود. کاش....مدتها در تلاش برای پنهان کردن آن کثیفی بود...مهمانیها نمیرفت، با دوستانش بیرون نمیرفت. با کسی صحبت نمیکرد. باور کرده بود که کثیف هست. به خاطر آن لکهی خون لعنتی!
با کمی تغییر در لباسش، لکه را پنهان کرد و کمکم بیرون رفت. خوشحال بود. وجود لکه را فراموش کرده بود. همه دوستش داشتند. کسی از راز کثیفش خبر نداشت. کسی دیگر مسخرهاش نمیکرد. خودش هم دیگر کمکم فراموش کرد. دوباره پا به زندگی همیشه سفیدش گذاشت. بی نقض بودن خودش را باور کرد. وقتی کسی کامل بودن خود را باور کند، شجاعت پیدا میکند، دل میبازد و دل میبرد. تا بالاترین قلهها پا برهنه میدود و در دل دریاها بیپروا و جسور شنا میکند. او عاشق شد. سخت هم عاشق شد. عاشق مرد سفیدپوش دیگری. مرد سفیدپوش رازش را میدانست. میدانست که لباسش، سفید یکدست نیست. اما او را دوست داشت. او هم مرد را دوست داشت. او باور کرده بود که مرد، همه جوره او را دوست دارد، چه سفید باشد، چه خاکستری... چه تمیز باشد چه کثیف.
شبی دلش را به دریا زد و لکه را به مرد نشان داد. رنگ از رخ مرد پرید. انگار تازه متوجه شده بود چه اشتباهی کردهاست. به دختر گفت: من نمیتوانم کسی که لکهدار است را دوست داشته باشم!
دختر عاجزانه خواهش کرد. گفت که خون گاو است! گفت که تلاش کرده است فراموش کند. پنهانش کرده است. خواهش کرد بماند. مرد اما نگاهش سرد شده بود. رفت.
دستان لرزان خود را تو تشت میبرد و پارچه را بیشتر چنگ میزند. بخار هوا دیوانهوار از دهانش خارج میشود. صدای وحشناک برخورد دندانهایش در سکوت سرد شب طنین انداخته است. زیر لب میگوید: باید پاکش کنم... باید برود...فراموش نمیشود...تا آخر عمرگریبانم را گرفتهاست... باید برود...
مستاصل، چشمانش را میبندد و میگذارد هقهقش سکوت را ببلعد. قطرههای آب آرام روی تشت میچکند. لباس خیس خورده کثیف و مچاله شده، در آب تشت غوطه ور است. ناگهان کسی از پشت شانههایش را بغل میکندو زیر گوشش میگوید: نترس. نمیروم. من همیشه هستم.