اگر اهل دیدن سریال‌های کره‌ای هستید یا با فرهنگ شرقی کمی آشنایی داشته باشید، احتمالا به این نکته توجه کرده‌اید که سیستم سازمانی ‌آن‌ها از بچگی به‌شدت با ما متفاوت است. این تفاوت را در قالب ۳ بخش اصلی زندگی هر فرد، بیان می‌کنم ـ قطعا بخش‌های دیگری هم هستند، اما چون من فقط به همین ۳ بخش بیشتر از همه توجه کرده‌ام، اطلاعاتی که در مورد آن‌ها بدست آورده‌ام را به اشتراک می‌گذارم.)

  1. مدرسه: دبیرستان که بودیم، ورود ما مصادف شد با تغییر مدیر مدرسه؛  تغییر مدیری که همه می‌گفتند بسیار عالی و از هر لحاظ تک است. از همان ابتدا اعتراض‌های گروهی و کلاسی توسط دانش‌آموزان سال بالایی، باعث شد که ما روحیه‌ایی خشن و اعتراضی داشته باشیم و این تصور در ما نهادینه شد که مدیر جدیدمان، خانم ساسانی آدمی‌ست که برای مدرسه‌ ما بد است. مثل یک مار زهر‌آگین که قرار است جوهره‌ی وجودی‌مان( سمپادی بودن!!) را نیش بزند و برای همیشه آن‌ را بگنداند. این رسم در سراسر مدرسه شروع شد که هربار خانم ساسانی سرصف می‌آمد تا صحبتی بکند، او را مورد تمسخر قرار دهند و تقریبا با هر جمله او، اعتراضی از سر گرفته شود. خانم ساسانی علاقه‌ی زیادی به مدارس ژاپن داشت. او هربار که می‌خواست برایمان سخنرانی کند، محال بود در مورد یکی از فرهنگ‌های مدارس ژاپن مثالی نیا‌ورد. حتی در جلسات نقد فیلم مدرسه نیز، یک‌بار فیلمی از یک مستند‌ساز که به ژاپن سفر کرده بود را برایمان گذاشت. این شد که ما تقریبا کم‌کم با فرهنگ آن‌ها اخت گرفتیم. یا حداقل میشه گفت اطلاعاتمان در این زمینه زیاد شد. یادم نمی‌آید چطور شد که ما همگی علاقه‌مند خانم ساسانی شدیم. ولی فکر کنم حداقل یک‌سالی طول کشید. ایشون خیلی تلاش می‌کردند ما مثل ژاپنی‌ها بار بیاییم. برای کارهایی ارزش‌ قائل بودند که به هیچ‌عنوان در هیچ مقطع دیگر زندگیم ارزش‌دهی نشد.  وقتی کشتی سوول بچه‌های دبیرستانی کره‌ای غرق شد، با بچه‌ها پول گذاشتیم و تاج گل برای سفارت کره فرستادیم. با افتخار سر صف از ما قدردانی کرد. وقتی کلاس‌ها را بعد از برگزاری مراسم‌ها تمیز می‌کردیم، سرکلاسمان می‌آمد و تک تک از صفات خوبمان می‌گفت. وقتی همه یک‌صدا می‌شدیم، ما را تشویق می‌کرد و از همکاری‌مان استقبال می‌کرد. این بود که ما یادگرفتیم در جمع زندگی کنیم. در کلاس هیچ‌کس به فکر خودش نبود. انگار خون‌‌هایمان یکی شده بود. حتی زمانی که یکی از معلم‌های اجتماعی‌مان به یکی از بچه‌ها توهین کرد و او را از کلاس بیرون انداخت، ما همه همراه اون خارج شدیم. فرد بودن معنایی نداشت. در جامعه‌ی شرقی نیز، در دوران مدرسه، کار‌های گروهی‌ بچه‌ها تقریبا همه زندگی‌شان را در برمی‌گیرد و تمام هدف آموزش، پرورش ذات انسانی بچه‌هاست. آن‌ها یاد میگیرند بدون هیچ‌ چشم‌ داشتی به معلم‌هایشان احترام بگذارند،‌ در عین حال به آن‌ها رفیق هستند. همه چیز را به دیده یادگیری نگاه می‌کنند و رقابت سالم از همان ابتدا در تک تک کار‌هایشان، وارد می‌شود. مثلا اگر اردویی به شهری داشته باشند، به گروه‌های ۴ ۵ نفره تقسیم می‌شوند و سفرنامه‌ای از این سفر چند‌ روزه‌شان درست می‌کنند و بهترین سفر‌نامه جایزه میگیرد. ماهیانه جشن‌ها و مراسم‌هایی برگزار می‌کنند که تدارک برای این مراسم‌ها جزو فعالیت‌های درسی‌شان است و روی آن غیرت دارند. هر کلاس معلم مخصوص خود را دارد. این معلم ناظم، دوست، مشاور و تقریبا همه‌کاره‌ی این بچه‌ها در سال تحصیلی و حتی در ساعات خارج است مدرسه است. اوست که به بچه‌ها یادمی‌دهد متحد باشند و مفهوم یک کلاس بودن و غیرت داشتن روی اسم و ریشه‌شان را هرروز با‌آن‌ها تکرار می‌کند. مفهوم واقعی اتحاد.
  2. دانشگاه: تا حدی که من میدانم، دانشگاه آن‌ها تفاوتی عمده با دانشگاه ما ندارد. یعنی از دور نگاه کنیم، همان کیفیت آموزشی، همان کلاس‌ها، همان فعالیت‌ها. اما در بطن تفاوت عمده‌ای دارند. دانشجو‌های آنجا، از وقتی دانشجو می‌شوند، باید در دانشگاه زندگی کنند. مهم نیست که خانه‌شان ۵ دقیقه با دانشگاه فاصله دارد یا ۵ روز. همه باید در دانشگاه باشند و تنها چیزی که به آن باید فکر کنند، کار‌های دانشگاه است. به همین دلیل، بیشتر دانشگاه‌های آن‌ها شهرک‌های کوچکی‌ست که تمام نیاز‌های دانشجو‌ها را برطرف می‌کند. استاد‌هایشان دیسیپلین خاص خودشان را دارند، اما هیچ دانشجویی ندیدم پشت سر استادش حرف بزند. انگار بتی‌ست که او میپرستد. حتی یکبار خواستم با یکی از استاد‌هایشان شوخی کنم، به دانشجویش برخورد. همان غیرت همیشگی :) به شدت پرتلاش هستند. بهترین گزارش‌ها، بهترین نتیجه‌ها و بهترین ساخته‌ها را دارند. چون یادگرفته‌اند کوتاه نیایند و هرکاری را به بهترین نحو انجام می‌دهند. 

  3. کار: نظام شرکت‌داریشان به کلی با ما فرق دارد. در اینجا کارمند‌های یک شرکت بزرگ، از وجود کارمندی دیگر در ۳ اتاق بغلی‌شان نهایتا خبر دارند. خدماتی که برایشان ارائه می‌شود، خیلی خشک بی‌روح است. مثلا ۱ کیلو برنج به مناسبت عید نوروز. جایزه برای بچه‌های کارمندی که معدلشان ۲۰ شده است. امکان خرید ویلا‌های مشارکتی با اقساط. هیچ تلاشی برای جلب روح کارمند‌ها نمی‌شود. همان‌طور که در دانشگاه‌ها هم همین‌اتفاق میفتد. بعد از دو سه ترم، دانشجو‌ها دنبال گرفتن نمره و نوشتن مقاله سرهم بندی شده و کسب دانشی هستند که بتوانند با آن پول دربیاورند. در شرکت‌ها هم کارمند‌ها دنبال گذراندن وقت خود و انجام‌کارهایی هستند که پول بیشتری به ازای آن‌ها دریافت کنند و ارتقا پیدا کنند. تا به حال پیش کسی نشسته‌اید که از کارش راضی باشد؟ لذت ببرد؟ صبح به امید کار از خواب بیدار شود و شب‌ها تا کارش به سرانجام نرسیده‌است به خانه برنگردد؟ در کشور‌های شرقی، شرکت‌های بزرگ یک خانواده هستند. همان‌طور که خانواده‌ها مشکلاتشان را باهم درمیان می‌گذارند و یا باهم به تفریح می‌روند، بخش نیروی‌ انسانی‌ آن‌ها هم، سالیانه و حتی ماهیانه برنامه‌هایی میریزند که کارمند‌ها را به مسافرت تفریحی ببرند. یا حتی اگر جلسه‌ای یا آموزشی باشد، غیر ممکن است در فضای شرکت یا سازمان اتفاق بیفتد. حتما اردویی را تدارک می‌بینند و جلسات را خارج است شهر برگزار می‌کنند. حتی اردو‌هایی جهت بالا بردن کارگروهی و اتحاد برگزار می‌کنند. یکی از نکات جالبشان، انرژی دادن به کارمندان است. مثلا یک جایی می‌دیدم، کارمندان شعب بانکی‌شان، هرروز صبح شعار بانکشان  را با یکدیگر فریاد می‌زدند و در نهایت دست میزدند و کار را با انرژی تمام شروع می‌کردند. تجربه  نشان‌داده است شما وقتی با کسی یکصدا فریاد می‌زنی، حس نزدیکی بیشتر با او پیدا می‌کنی. 
از کی بود که دیگر فریاد زدن همصدا یادمان رفت؟ از کی بود که دیگر شعار دادن سر صف خجالتمان می‌داد؟ چرا ترسیدیم از بلند داد زدن.. از همصدا بودن؟ باهم شعر خواندن...
وقتی بترسیم، صدایمان می‌لرزد. آهنگش در گوشمان بد می‌شود. اما وقتی همه یکصدا باشند، دیگر زشت و زیبا معنی‌ای ندارد. چاله‌ها همه پر می‌شوند و موجی کوبنده ایجاد می‌شود. در دبیرستان‌های فرزانگان، سنتی زیبا جریان دارد. هرسال، بچه‌ها با ملودی‌های معروف یا حتی خودساخته، شعری را به عنوان سرود ملی می‌سرایند و هنگام مراسم‌های مهم یا باران باریدن‌ها، در حیاط مدرسه جمع می‌شوند با هم آن را می‌خوانند. شاید یکی از دلایلی که من بچه‌های مدرسه‌مان را بیشتر از هرکدام از دوستانم دوست می‌دارم همین است. زمانی با آن‌ها همصدا فریاد زده‌ام.  
کافی‌ست هم‌صدا فریاد زدن را تمرین کنیم. باری دیگر گروه کر راه بیندازیم و آواز‌های دلمان را سر بدهیم. به جای اینکه بنشینیم و منتظر باشیم تا آهنگی پخش بشود... آهنگ‌ها را قطع کرده‌اند. خیلی وقت است! از سال‌ها پیش...به ترفیع‌های غیر معنوی راضی نشویم. این هدف نهایی ما نیست. فرهنگ‌های خوب را بیاموزیم. 
  
به قول مولانا در کتاب فیه ما فیه :‌
آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخور اوست؛ غذای اسب، غذای سوار نباشد.

پس فریاد یادمان نرود :)