حالا که حال و هوای جام‌جهانی هنوز داغ‌ است، خداحافظی به این زودی‌ سخت است. مثل جا ماندن می‌ماند، مثل کسی که گفتند: شما چهارسال دیگه بیا این درس را بردار، الان نمی‌تونیم پاس‌ات کنیم!!

پ.ن: چند سانتی متر تا خوشبختی. 

جالب است که فوتبال تا این اندازه‌ می‌تواند به زندگی عادی، ارجاع داده‌ شود. تمام عناصری که در یک زندگی روز‌مره باعث پیشرفت و جلو رفتن و به اصطلاح برنده شدن می‌شود، بستگی به عواملی چون تمرین، تلاش، پشت‌کار، زرنگ بازی، جرزنی، استفاده از اعتبار و شانس می‌شود. پس آیا باخت باید ناراحت‌کننده باشد؟‌  حتی وقتی عواملی هست که تو نمی‌توانی مستقیم‌ در آن‌ها اثرگذار باشی؟ 

با این حال، چون غلبه‌ی احساسات بر وجودمان راحت‌تر و دلنشین‌تر از منطق است، ناراحت ‌می‌شویم و غمگین و سرخورده دنبال چیزی برای کوبیدن و سرزنش کردن می‌گردیم و عاجزانه به آدم‌هایی که موفق شدند یا آن‌هایی که نگذاشتند به موفقیت برسیم، چنگ می‌زنیم. در بهترین حالت هم به سمت خودمان حمله‌ور می‌شویم. به راستی کدام راه درست است؟ 


من آن‌ها را سرزنش نمی‌کنم! من طارمی را سرزنش نمی‌کنم! من سردار آزمون را سرزنش نمی‌کنم! من داور را سرزنش نمی‌کنم!! تنها چیزی که سرزنش می‌کنم باور مردم‌ است... باور خودم است! 

یاد‌گرفته‌ایم رویا‌های بلند داشته باشیم و نرسیدن به آن را تجربه کنیم. یادگرفته‌ایم باید همیشه شکست خورد تا به نتیجه رسید. یادگرفته‌ایم که اگر کسی به جایی رسید یا با زرنگ بازی‌است یا اگر تلاش خودش است ۱۰۰ بار با مغز خورده زمین تا به اینجا رسیده‌است! از خدا خالصانه‌ طلب می‌کنیم ولی توکل بلد نیستیم...

خودم رو میگم. دیشب استرسی که برای بازی ایران-اسپانیا رو داشتم، ذره‌ای حس نمی‌کردم. چرا؟؟ چون می‌دانستم‌، پرتغال برنده‌ می‌شود با اینکه تمام نظرسنجی‌ها و پیش‌بینی‌ها زده بودم ایران برنده‌ بازی خواهد بود! انگار هم دلم می‌خواست ایران برنده بشود هم باور نداشتم چنین اتفاقی بیفتد! درست مثل گلی که به اسپانیا زدیم و قبول نکردند. این‌ها همه تجربه‌های تلخی‌ست که در ذهن‌هایمان انباشته شده و گریبانمان را سفت چسبیده و رویای قهقه‌زدن را در گلو‌هایمان خفه‌کرده‌است.  وقتی کودکی در نقاشی‌های بچگانه‌اش شغلش را فضانورد و خلبان و فوتبالیست می‌کشد، لبخندی می‌زنیم و می‌گوییم: آخی...انشالله که میشی. اما در دل باور داریم ۱۰سال بعد ۲۰ سال بعد پشت میزی با چشمان خسته نشسته‌است و اسناد و مدارکی را بالا‌ و پایین می‌کند که هرلحظه‌ در دیدنشان نفرت دارد. در دبستان  به همکلاسی‌هایش که رویا‌هایش را می‌گوید، می‌خندند و می‌گویند : مامان بابام گفتن دکتر بشی پولش بیشتره! در دانشگاه نیشخندی میزنند و می‌گویند: تو همین درست رو پاس کن!! 

ذات‌مان با تغییر مخالفت می‌کند. از ترس نمی‌توانیم از لاک خود بیرون بیاییم. نمی‌توانیم ببینیم نزدیک‌ترین‌هایمان ستاره بشوند. کشورمان ستاره  شود! چون چشم دیدنش را از ما گرفته‌اند. خودمان از خودمان گرفته‌ایم! باور کرده‌ایم بدبختیم و به جایی نمی‌رسیم. "بمانیم که چه بشود؟بچه‌هایمان گرسنگی بکشند؟"خب چرا کاری نمی‌کنی که بچه‌ات گرسنگی نکشد؟ باور کن ته تلاش کردن، شکست نیست! اگر همه باهم تلاش بکنیم، شکستی در کار نیست! از کی زرنگ‌بازی و زیر‌آب زدن شد فرهنگ ما؟ ملتی که اگر کتاب‌های ۵۰۰ سال ۶۰۰ سال قبلش را بخوانی، باور و امید و جنگندگی‌اش، رگ‌هایت را به قل‌قل کردن می‌اندازد! چی شد پس ؟ 

باور کنیم می‌شود برگشت. می‌شود باورکردن را باور داشت! افتخار کردن را نهادینه‌ کرد. من شخص خاصی را مسئول نمی‌دانم. در جایگاهی هم نیستم که در مورد مسائل کشور نظر بدهم. تنها چیزی که نقد می‌کنم، فکر‌های مردم است. احساساتشان است. دوست دارم باور کنم که آن‌ها هم ایمان آوردن را باور می‌کنند اما وقتی میبینم حرفایی از این دست که "میرم از این خراب شده" زده می‌شود، قلبم فشرده می‌شود. 

صعود نکردن دیشب تیم ملی فوتبال کشور را نباید با بدبخت بودن و بدشانس بودن ملت ایران توجیه کنیم. باید با افکار منفی و انرژی‌ی مثبت کافی‌ای که از جهت ملت تامین نشد، توجیه کنیم! باید یادبگیریم تا زمانی که توکل درست را یادنگیریم، چیزی عوض نمی‌شود، می‌خواهد اینجا باشد، آمریکا باشد، یا جام جهانی فوتبال.