خانه
در دوردست‌ها، ساختمان نوساز زیبایی بر روی تپه‌ای با بهترین منظره‌ی دنیا جاخوش‌کرده بود. آب‌وهوای آنجا جوری‌بود که نه آنقدر باران می‌بارید نه آنقدر برف. نه آنقدر آفتاب شدید می‌تابید نه آنقدر هوا خشک بود. ساکنان ساختما‌ن‌هم در کمال لذت زندگی خود را ادامه ‌می‌دادند. همه به آن‌ها غبطه می‌خوردند...عجب خانه‌ای! عجب منظره‌ای! عجب جایی! چی دیگه میخوای؟
اما چیزی که “همه” نمی‌دونستند این بود  که، ساکنان ساختمان به شدت احساس تنهایی می‌کردند. اما خودشان نمی‌دانستند. آن‌ها می‌دانستند چیزی کم است؛ آنطور که باید نیست! 
تصمیم گرفتند تغییری در ساختار ساختمان بدهند.
 شومینه‌ای راه انداختند، چون شنیده بودند دوستان نزدیکشان شومینه دارند!!! چون دانششون زیاد نبود و در موردش چیزی نشنیده بودند، شومینه اصولی ساخته نشد و یک‌شبه ساختمان را به آتش کشید و با  خاک یکسان کرد. ساکنان ساختمان از ترس اینکه کسی به حماقتشان پی ببرد، سریع ماکتی از ظاهر ساختمان ساختند و در محل قبلی قرار دادند. آن‌هایی که از دور به ساختمان نگاه می‌کردند، همچنان به غبطه خوردن خود ادامه می‌دادند در حالی که از درون‌مایه‌ی خاکستر ساختمان خبری نداشتند. ساکنان کم کم زیر آن ماکت ظاهری شروع به ساختن ساختمان جدیدی کردند. برای آجر به آجر آن زحمت کشیدند و عرق ریختند. البته هرچقدر تلاش می‌کردند نمی‌توانستند به خوش‌ساختی قبلی آن را دربیاورند. اما در مورد ساختمان سازی اطلاعات کسب کردند وتا توانستند تغییرات دلخواه خودشان را اعمال کردند. در حینی که آن‌ها ساختمان جدیدشان را می‌ساختند، وضعیت آب و هوایی تپه‌ هم تغییر کرد. شبانه‌روز بارون‌های سیل‌آسا، سپس ناگهان روز‌های بلند با آفتاب شدید و هوای خشک. بار‌ها ساختمان جدیدنیمه‌کاره‌ی ساکنین، ریخت و خراب شد. اما هربار آن‌ها با تکنیک پیشرفته‌تر و حرفه‌ای‌تر ساختمان رو با پشت‌کار قوی‌تر می‌ساختند. 
این تنها مشکل آن‌ها نبود! چون ماکتی بیش از ساختمان اصلی نمانده بود، آدم‌هایی بودند که دزدکی وارد ساختمان نیمه‌کاره شده بودند و وانمود می‌کردند که به ساکنین کمک می‌کنند. در حالی که بیشتر و بیشتر به ساختمان صدمه ‌می‌زدند. ساکنین به زودی متوجه شدند و آن‌ها را از ساختمان بیرون انداختند و یادگرفتند که دیگر کسی را سریع راه ندهند.  
ناگفته نماند که چندین دوست معمار هم داشتند. آن‌ها از دور دلگرمی می‌دادند اما در ساختن ساختمان دخالتی نمی‌کردند. چون اگر دخالت می‌کردند، در صورت خراب شدن دوباره باید مسئولیت قبول‌ می‌کردند و ساختمانی که دوبار‌ خراب شد، برای همیشه یک‌ خرابه می‌ماند! 
جالب اینجا بود که وقتی سرشان گرم ساختن ساختمان شد، تنهایی را فراموش کردند و به مرور با دوستان معمارشان بیشتر رفت‌ و آمد کردند. در مورد ساختمانشان ایده‌ با آن‌ها مطرح می‌کردند و نظرشان می‌پرسیدند. همه برای ساختن یک ساختمان آرمانی تلاش می‌کردند. مطمئن بودند دیگر حماقت یا کمبود دانششان قرار نیست همه ساختمان را با خاک یکسان کند. ممکن بود قسمت کوچکی از آن را خراب کند اما همش را نمی‌توانست.. نمیشد! 
کم‌کم که می‌گذشت، قلبشان تند می‌شد...حالا چطور ماکت را بردارند؟ مردم چه می‌گویند؟ ...
اما پر از هیجان بود! فکرش را بکن ! ناگهان شبانه ساختمان تبدیل به قصر می‌شد! ( از دید "همه"!!!!)  تا قبلش از همه پنهانش کرده بودی...و در یک رونمایی شکوهمندانه، آن را به نمایش میگذاری و همه را انگشت به دهان می‌کنی. 
اما باید وقتش برسد ... باید همه چیز تمام شده باشد ...باید همه چیز بدون نقص باشد!  ساکنین باید وقت داشته باشند تا ساختمانشان را بسازند، سپس از‌ آن پرده‌برداری کنند.