اولش که دستم زخم شد، حس بدی داشتم. تمام چیزی که به آن فکر می‌کردم این بود که جایش میماند و دست‌هایم زشت می‌شود. آن لطافت و زیبایی زنانه را از دست می‌دهد. آنقدر زمخت می‌شود که دیگر کسی دلش نمبخواهد آن را در دست بگیرد و بفشارد. همیشه روی دست‌هایم حساس بودم. همیشه به آن کرم می‌زدم و همیشه سعی داشتم تمیز نگه‌شان دارم. چون دست‌ها تنها خروجی‌های فیزیکی جریان احساسات ما با دیگران هستند. وقتی زیبا و پرانرژی باشند، دیگران را تحت تاثیر قرار می‌دهند. اما وای به حال زمانی که زمخت و کثیف و زبر باشند...

از قصد نبود. نمیخواست دستانم زخم شوند. داشت شوخی میکرد اما نا‌خواسته چوب شکسته را در دستم فرو کرد. نتوانستم چیزی به او بگویم فقط لبخند زدم و گفتم ایرادی ندارد. اما مشوش شدم. هرچه می‌گذشت جایش بدتر می‌شد. به روی خودم نیاوردم که ناراحتم و به هیچ‌کس هم بروز ندادم؛ چه میگفتم؟ میگفتم از اینکه روی دست‌هایم چند خراش کوچک افتاده ناراحتم؟ ...درک نمی‌کردند.

چسب زخم را که باز کردم، خراش‌ها مشخص‌تر شدند. انگار بچه‌گربه‌ای حریصانه پنجه‌های کوچکش را در گوشتم فرو کرده و با لذت کشیده بود. در کمال تعجب هیجان‌زده شدم. چه اتفاقی افتاده بود؟ من و هیجان؟ بعد از این همه سال؟؟

یادکودکی‌هایم افتادم. آن زمان‌ها که روزی نبود که دست و پایم زخمی نباشد. اصلا در مدرسه هرکس زخم‌های پایش بیشتر بود آدم خفن‌تری بود! توی حیاط اینقدر بدو بدو میکردیم که اگر میخواستیم از این‌سرش به آن‌سرش برویم، حداقل با ۳ چهار نفری برخورد می‌کردیم. درست مثل یک ظرف دربسته پر از گاز که زیرش آتش روشن کرده باشند!  اگر ۱۵ ۱۶ سال پیش بود قطعا از زخمم خوشحال می‌شدم. کلی پزش را میدادم و اینقدر ازش مراقبت نمی‌کردم تا دیرتر خوب بشود. درست مثل قهرمان‌های زندگیم، تا پای مرگ میرفتم!‌ یک روز از توی زمین با قدرت دست‌هایم سنگ‌ها را درمیاوردم... روزی دیر از حوض خانه‌مان آبشاری از آب درست می‌کردم، روزی دیگر طوفان راه می‌انداختم و روزی دیگر با لرد ولدمورت می‌جنگیدم. 

کودک که بودیم عاشق‌تر بودیم. زودتر عاشق می‌شدیم، دیرتر فراموش می‌کردیم، عاشق‌تر می‌ماندیم. اگر کتابی میخواندم، تا مدت‌ها جوگیرش بودم. اگر بازی‌ای انجام میدادم تا مدت‌ها با دوست‌ها همان بازی را انجام می‌دادیم. کارتون‌هایم سی دی‌هایشان خش افتاده بود باز هم با این حال از هزاران تکنیک شستن با خمیر دندون و مالیدن موز به آن‌ها استفاده می‌کردم که یکبار دیگر هم ببینمشان. اگر دلم برای پسر همسایه تنگ می‌شد، این دلتنگی ۶ ماه طول می‌کشید. مراقبش بودم دورادور. توپ‌های نو‌ می‌بردم تا با من بازی کند، اگر حرف نمی‌زد،گریه نمی‌کردم. می‌خندیدم و باز منتظر می‌ماندم. اگر یک روزی می‌رفت، تلخی‌اش نمی‌ماند، هرچه می‌ماند شیرینی و خاطره خوش بود. 

جالب است. گذر زندگی‌هایمان درست مثل پله‌های کنار پله‌برقی‌های مترو است! بچه که هستی شتاب نمیکنی. برای رسیدن به قطار بعدی زندگیت نگران نیستی تا بدوی به سوی پله‌ها. پله برقی را استفاده می‌کنی چون ذوق داری. چون میخواهی گذشتن از تونل زیرزمینی را ببینی. یک گوشه بایستی و آدم‌ها دیگر را تماشا کنی و با ذوق آنقدر بالا و پایین بپری و به دسته‌های کنار مترو ور بروی که مامانت عصبانی بشود و دعوایت بکند.

هرچه بیشتر قطار سوار شوی، برایت این مسیر کم اهمیت‌تر می‌شود. حالا پله‌برقی باشد یا پله عادی...فرقی ندارد، هرکدام سریع‌تر است!‌ حاضریم روی پله‌های عادی بدویم و بعدش در سکو منتظر قطار بشینیم تا اینکه با آرامش روی پله برقی‌ها پایین برویم. از مقطعی به مقطعی دیگر شتاب میکنیم، از سکویی به سکوی دیگر می‌دویم و این باعث می‌شود کلافه و هراسان و خسته،  ناامیدانه چشم انتظار کورسوی امیدی از ته تونل تاریک قطار‌ها باشیم. 

وقتی انتخابمان پله‌های عادی باشند، راه برگشتی وجود ندارد. باید تا تهش بدوی. فرصتی نیست که دوباره به عقب برگردی و سوار پله برقی بشوی. اگر میان راه باشی و صدای قطار را بشنوی، هرچقدرم که بدوی، نمیرسی و فرصتت از دست می‌رود و باید خسته و کوفته همان زمان را دوبرابر منتظر قطار بعد باشی. اما کافی‌ست روی پله برقی باشی، نهایت ۳ ۴ قدم و ... بله! سوار قطار میشی و به راهت ادامه می‌دهی. 

گاهی اوقات، وقتی در مترو راه می‌روم، جلویم پیرمردی با عصا را می‌بینم که سلانه سلانه و آرام پیش می‌رود. قدمم را تند می‌کنم از او جلو ‌میزنم. اما به محض اینکه از دیدم خارج می‌شود، عذاب وجدان مرا می‌بلعد و صدای عصایش تا ساعت‌ها در گوشم تکرار می‌کند : تق..تق...تق چرا باید عجله داشته باشم؟ چرا او نمی‌تواند عجله داشته باشد؟ ...اها! اشتباهم همینجاست :) اون نمیخواهد عجله داشته باشد! چون می‌داند قطار بعدی ایستگاه مورد نظرش است، چون عجله‌هایش را قبلا انجام داده‌است و حالا که من از او جلو زده‌ام دارد در دلش به من می‌خندد. عجب دختر ساده‌ای! اینقدر بدو ببین به چی می‌رسی! 

واقعا به چی ‌‌میرسم؟ به اینکه به خاطر زخمی کوچک اینقدر ناراحت و نگران شوم؟ این قطار ارزش دویدن ندارد، ارزش خسته شدن ندارد! بالاخره که هست... این نشد، بعدی ... بهتر است از نقاشی‌های سقف تونل پله‌برقی‌ها لذت ببرم:)‌

چسب زخم را بدون احساس عذاب وجدان کندم و به دستان پرزخمم خیره شدم و لبخند زدم. این درسته !!