گاهی اوقات تمام سرم پر می‌شود از صدایی که بی وقفه فریاد میزند: فرار کن! برو! برو بیرون! نگاه نکن! چشمانت را ببند! گوش‌هایت را بگیر و فرار کن! 

آن وقت دیگر نمیفهمم. به دو از هرجایی که هستم فرار میکنم. امروز به میدان انقلاب پناه بردم. و وقتی که از بی آر تی پیاده‌ شدم، تازه فکرم سر جایش ‌آمد و از خودم پرسیدم: چرا اینجایم؟ 

همین شد که سکوت کردم؛ نگاهم سنگین شد و اخم کردم. همش میپرسید چیزی شده و من فقط سر تکان میدادم. نمیدانستم چرا...

از کنار مغازه‌های کتابفروشی و کاغذ و نقاشی و مدادرنگی و ... رد شدیم و من باز هم ساکت بودم. از کنار دکه‌ای رد شدیم. مغز از سرم پرید. سریع به سمت کپه‌ی مجله‌ها پرواز کردم و دانستنی‌های جدید را برداشتم. خندید. گفت مثل این بچه‌های دبیرستانی...

لبخند زدم.

جلوتر رفتم و از کنار ترنجستان رد شدیم. تحمل نکردم و وارد شدم. مستقیم رفتم سمت کتابای عملی تخیلی...ریه‌ام را پر از هوای کتاب‌اندود کردم. 

جالب بود. کم کم حالم بهتر می‌شد. همین را نیاز داشتم. آرامشم را یافتم. 


پ.ن:شعر پست(پلنگ سنگی دروازه‌های بسته‌ی شهرم- فاضل نظری)

پلنگ سنگی دروازه‌های بسته‌ی شهرم

مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم

تفاوت‌های ما بیش از شباهت‌هاست باور کن

تو تلخی شراب کهنه‌ای من تلخی زهرم

مرا ای ماهی عاشق رهاکن فکر کن من هم

یکی از سنگ‌های کوچک افتاده‌ در نهرم

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی‌بخشم

تو با من آشتی کرد ولی من با خودم قهرم

تو آهوی رهای دشت‌های سبزی اما من 

پلنگ سنگی دروازه‌های بسته‌ی شهرم